ذهن من زيباست
درباره وبلاگ


می گن با هرکی دوست بشی شکل و فرم اونو می گیری فکرشو بکن… اگه با خدا دوست بشی ، چه زیبا شکل می گیری . . .

پيوندها
دفتر عشق
وادي درون
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خداي من خيلي دوستت دارم و آدرس zehneziba2012.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 3
بازدید کل : 2351
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
زهرا

آرشيو وبلاگ
آبان 1391
مهر 1391


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 4 مهر 1398برچسب:, :: :: نويسنده : زهرا

دوستت مي دارم


 زيرا كه ناگزيرم از دوست داشتن ات ، 


   دوستت مي دارم

 زيرا كه جز اين نتوانم ،

 

 دوستت مي دارم


 به حكم تقدير آسماني ،

 

 دوستت مي دارم


 در مداري جادويي
 
 
دوستت مي دارم


 چون سرخگلي كه بوته اش را

 

 دوستت مي دارم


 چون خورشيد كه پرتوش را
 
 
دوستت مي دارم
 

 
زيرا كه تويي نسيم حياتم دوستت مي دارم 
 

زيرا كه هستي ام در گرو دوست داشتن توست



 
یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: :: نويسنده : زهرا

خيلي دلم گرفته. خيلي خستم خيلي داغون. از دروغ شنيدن خستم. از بازي خوردن خستم. خدايا خستم. خدايا حقم همينه وقتي حتي به مطالبي كه خودم مينويسم اهميت نميدم حقمه كه بازي بخورم. حقمه كه اينهمه با احساسم بازي بشه. غرورم له بشه. خيلي داغونم ديگه توان ندارم. غرورم زير دست و پا له شده. كمكم كن خدا. دوستت دارم كمكم كن..........................

 
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: :: نويسنده : زهرا

مَا عِندَکُمْ یَنفَدُ وَمَا عِندَ اللّهِ بَاقٍ وَلَنَجْزِیَنَّ الَّذِینَ صَبَرُواْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ
آنچه نزد شماست فانی می‏شود؛ امّا آنچه نزد خداست باقی است؛ و به کسانی که صبر و استقامت پیشه کنند، مطابق بهترین اعمالی که انجام می‏دادند پاداش خواهیم داد.

 
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: :: نويسنده : زهرا

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتریی از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد.

به پر و پای فرشته‌ و انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.

لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کار می توان کرد؟

خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید. آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند. می‌ترسید راه برود. می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد… بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید. چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ….

او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ….

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفشدوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.

او در همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!

 

 
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: :: نويسنده : زهرا

این منم پروردگار مهربانت

 

منم زیبا

که زیبا بنده ام را دوست میدارم

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

تو را در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت

وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!

آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت، خالقت، اینک صدایم کن مرا با قطره ی اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را، با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام، آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن، بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

تو را در بیکران دنیای تنهایان، رهایت من نخواهم کرد....

 
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: :: نويسنده : زهرا

پرواز در هوای خيال تو ديدنی ست

حرفی بزن که موج صدايت شنيدنی ست

شعر زلال جوشش احساس های من

از موج دلنشين کلام تو چيدنی ست

يک قطره عشق کنج دلم را گرفته است

اين قطره هم به شوق نگاهت چکيدنی ست

خم شد- شکست پشت دل نازکم  ولی

بار غمت ـ عزيز تر از جان ـ کشيدنی ست

من در فضای خلوت تو خيمه می زنم

طعم صدای خلوت پاکت چشيدنی ست

تا اوج ، راهی ام  به تماشای من بيا

با بالهای عشق تو پرواز ديدنی ست

 
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: :: نويسنده : زهرا

کاش مي شد ابرها دريا شوند... تا که شايد خنده ها پيدا شوند... کاش مي شد غرق طوفان مي شديم...پاک همچون قطره باران مي شديم...کاش مرگ آرزوها خواب بود...در ميان اشک شب مهتاب بود...خوبي و پاکي،زلالي ها و نور...کاش بنشيند سر جاي غرور...کاش دنيامان بهشتي سبز بود...يا نمي شد روشنايي ها کبود...کاش دلها برترين پروانه بود... کاش در آن خانه ي پروا نبود...کاش ترس و دلهره معنا نداشت...يا سياهي ها درونش جا نداشت...کاش مي شد شعرها جان ميگرفت...اوج تا آن سوي زندان ميگرفت...کاش خوبيها فقط اينها نبود...در ميان جمعمان تنها نبود...کاش دنيامان شود مانند شعر...پر شود از پاکي و روياي مهر...کاش مي شد کاش در شعرم نبود...کاش مي شد از شقايقها سرود...کاش مي شد ازفراسوي نگاه...از ته دل عاشقي ديوانه بود.

 
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: :: نويسنده : زهرا

خوابیده بودم؛ در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم. به هر روزی که نگاه می کردم، در کنارش دو جفت جای پا بود. یکی مال من و یکی مال خدا. جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را می دیدم. خاطرات خوب، خاطرات بد، زیباییها، لبخندها، شیرینیها، مصیبت ها، … همه و همه را می دیدم؛ اما دیدم در کنار بعضی برگها فقط یک جفت جای پا است. نگاه کردم، همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند. روزهایی همراه با تلخی ها، ترس ها، درد ها، بیچارگی ها.

با ناراحتی به خدا گفتم: «روز اول تو به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری. هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی و من با این اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم. چگونه، چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنج ها، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی؟ چگونه؟»

خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد . لبخندی زد و گفت: « فرزندم! من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود. در شب و روز، در تلخی و شادی، در گرفتاری و خوشبختی. من به قول خود وفا کردم، هرگز تو را تنها نگذاشتم، هرگز تو را رها نکردم، حتی برای لحظه ای! آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی ، جای پای من است ، وقتی که تو را به دوش کشیده بودم!

 
4 مهر 1391برچسب:, :: :: نويسنده : زهرا

چارلی چاپلین میگوید آموخته ام که:

 با پول می شود

خانه خرید ولی آشیانه نه،
رختخواب خرید ولی خواب نه،
ساعت خرید ولی زمان نه،
می توان مقام خرید ولی احترام نه،
می توان کتاب خرید ولی دانش نه،
دارو خرید ولی سلامتی نه،
خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ،
می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.

آموخته ام که... تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردیمژه

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن استمژه

آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفتمژه

آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنممژه

آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیممژه

آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن ویمژه

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی استمژه

آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کندمژه

آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خردمژه

آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کندمژه

آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورممژه

آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهدمژه

آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمانمژه

آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را داردمژه

آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویممژه

آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترممژه

آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کردمژه

آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد مژه

 
4 مهر 1391برچسب:, :: :: نويسنده : زهرا

این مطلبو توی یه وبلاگ خوندم خیلی خوشم اومد؛ شمام بخونین. شاید خوشتون بیاد؛فرشته

تا حالا به کارای خودت فکرکردی؟مطمئنم به همه میگی از دروغ متنفری اما خودت چندتا دروغ به اسم دروغ مصلحتی گفتی؟هروقت یکی به توزنگ میزنه وتوحوصله نداری میگی"بگونیستم یا حمامم..."هروقت بایه نفرمیخایم دوست بشیم چندتااسم مختلف میگیم...هروقت یه اشتباه میکنیم بجای پذیرفتنش بادروغ خودمون وبقیه روراضی میکنیم...دوست داشتنامون یا روی تظاهره یا داریم خودمونوگول میزنیم وبه دروغ قسم میخوریم که دوسش داریم...واقعامصلحت اینا کجاست؟؟؟همیشه سرهمدیگه حتی سر خودمون هم کلاه میذاریم...همه ی ما آدما خودخواه هستیم.همیشه بهترین رو واسه خودمون میخوایم.ما درمواقعی به بقیه کمک میکنیم که یه نفعی واسه خودمون داشته باشه...حتی به اون گدایی که میخوایم کمک کنیم نگاه میکنیم که چه چیزی نیاز نداریم یا اینکه باید حتما یه پول زیادی داشته باشیم که یه کمش و به اونابدیم وهیچوقت این پول زیاد نمیادچون ما هیچوقت ازپول کم نمیگذریم چه برسه به پول زیاد...اگه بخوام همه ی کارایی رو که میکنیم بگم خیلی وقت میبره ومن زمانش رو ندارم ولی یکبار خودت به کارای خودت فکر کن....بدون اینکه خودتوگول بزنی وسرخودت کلاه بذاری....برای یکبارفکرکن که با این کارا به کجا میخوایم برسیم؟چی رو میخوایم ثابت کنیم؟آخرش چی.....؟؟؟

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد