|
سه شنبه 4 مهر 1398برچسب:, :: :: نويسنده : زهرا
دوستت مي دارم
دوستت مي دارم
زيرا كه جز اين نتوانم ،
دوستت مي دارم
به حكم تقدير آسماني ،
دوستت مي دارم
در مداري جادويي .
چون سرخگلي كه بوته اش را
دوستت مي دارم
چون خورشيد كه پرتوش را .
یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: :: نويسنده : زهرا
خيلي دلم گرفته. خيلي خستم خيلي داغون. از دروغ شنيدن خستم. از بازي خوردن خستم. خدايا خستم. خدايا حقم همينه وقتي حتي به مطالبي كه خودم مينويسم اهميت نميدم حقمه كه بازي بخورم. حقمه كه اينهمه با احساسم بازي بشه. غرورم له بشه. خيلي داغونم ديگه توان ندارم. غرورم زير دست و پا له شده. كمكم كن خدا. دوستت دارم كمكم كن..........................
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: :: نويسنده : زهرا
مَا عِندَکُمْ یَنفَدُ وَمَا عِندَ اللّهِ بَاقٍ وَلَنَجْزِیَنَّ الَّذِینَ صَبَرُواْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: :: نويسنده : زهرا
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتریی از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید. آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید. اما میترسید حرکت کند. میترسید راه برود. میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد… بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید. چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند …. او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما …. اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفشدوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او در همان یک روز زندگی کرد، اما فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: :: نويسنده : زهرا
این منم پروردگار مهربانت
منم زیبا
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: :: نويسنده : زهرا
پرواز در هوای خيال تو ديدنی ست حرفی بزن که موج صدايت شنيدنی ست شعر زلال جوشش احساس های من از موج دلنشين کلام تو چيدنی ست يک قطره عشق کنج دلم را گرفته است اين قطره هم به شوق نگاهت چکيدنی ست خم شد- شکست پشت دل نازکم ولی بار غمت ـ عزيز تر از جان ـ کشيدنی ست من در فضای خلوت تو خيمه می زنم طعم صدای خلوت پاکت چشيدنی ست تا اوج ، راهی ام به تماشای من بيا با بالهای عشق تو پرواز ديدنی ست
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: :: نويسنده : زهرا
کاش مي شد ابرها دريا شوند... تا که شايد خنده ها پيدا شوند... کاش مي شد غرق طوفان مي شديم...پاک همچون قطره باران مي شديم...کاش مرگ آرزوها خواب بود...در ميان اشک شب مهتاب بود...خوبي و پاکي،زلالي ها و نور...کاش بنشيند سر جاي غرور...کاش دنيامان بهشتي سبز بود...يا نمي شد روشنايي ها کبود...کاش دلها برترين پروانه بود... کاش در آن خانه ي پروا نبود...کاش ترس و دلهره معنا نداشت...يا سياهي ها درونش جا نداشت...کاش مي شد شعرها جان ميگرفت...اوج تا آن سوي زندان ميگرفت...کاش خوبيها فقط اينها نبود...در ميان جمعمان تنها نبود...کاش دنيامان شود مانند شعر...پر شود از پاکي و روياي مهر...کاش مي شد کاش در شعرم نبود...کاش مي شد از شقايقها سرود...کاش مي شد ازفراسوي نگاه...از ته دل عاشقي ديوانه بود.
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: :: نويسنده : زهرا
خوابیده بودم؛ در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم. به هر روزی که نگاه می کردم، در کنارش دو جفت جای پا بود. یکی مال من و یکی مال خدا. جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را می دیدم. خاطرات خوب، خاطرات بد، زیباییها، لبخندها، شیرینیها، مصیبت ها، … همه و همه را می دیدم؛ اما دیدم در کنار بعضی برگها فقط یک جفت جای پا است. نگاه کردم، همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند. روزهایی همراه با تلخی ها، ترس ها، درد ها، بیچارگی ها. با ناراحتی به خدا گفتم: «روز اول تو به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری. هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی و من با این اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم. چگونه، چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنج ها، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی؟ چگونه؟» خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد . لبخندی زد و گفت: « فرزندم! من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود. در شب و روز، در تلخی و شادی، در گرفتاری و خوشبختی. من به قول خود وفا کردم، هرگز تو را تنها نگذاشتم، هرگز تو را رها نکردم، حتی برای لحظه ای! آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی ، جای پای من است ، وقتی که تو را به دوش کشیده بودم!
4 مهر 1391برچسب:, :: :: نويسنده : زهرا
چارلی چاپلین میگوید آموخته ام که: با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه،
رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه. آموخته ام که... تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی
4 مهر 1391برچسب:, :: :: نويسنده : زهرا
این مطلبو توی یه وبلاگ خوندم خیلی خوشم اومد؛ شمام بخونین. شاید خوشتون بیاد؛ تا حالا به کارای خودت فکرکردی؟مطمئنم به همه میگی از دروغ متنفری اما خودت چندتا دروغ به اسم دروغ مصلحتی گفتی؟هروقت یکی به توزنگ میزنه وتوحوصله نداری میگی"بگونیستم یا حمامم..."هروقت بایه نفرمیخایم دوست بشیم چندتااسم مختلف میگیم...هروقت یه اشتباه میکنیم بجای پذیرفتنش بادروغ خودمون وبقیه روراضی میکنیم...دوست داشتنامون یا روی تظاهره یا داریم خودمونوگول میزنیم وبه دروغ قسم میخوریم که دوسش داریم...واقعامصلحت اینا کجاست؟؟؟همیشه سرهمدیگه حتی سر خودمون هم کلاه میذاریم...همه ی ما آدما خودخواه هستیم.همیشه بهترین رو واسه خودمون میخوایم.ما درمواقعی به بقیه کمک میکنیم که یه نفعی واسه خودمون داشته باشه...حتی به اون گدایی که میخوایم کمک کنیم نگاه میکنیم که چه چیزی نیاز نداریم یا اینکه باید حتما یه پول زیادی داشته باشیم که یه کمش و به اونابدیم وهیچوقت این پول زیاد نمیادچون ما هیچوقت ازپول کم نمیگذریم چه برسه به پول زیاد...اگه بخوام همه ی کارایی رو که میکنیم بگم خیلی وقت میبره ومن زمانش رو ندارم ولی یکبار خودت به کارای خودت فکر کن....بدون اینکه خودتوگول بزنی وسرخودت کلاه بذاری....برای یکبارفکرکن که با این کارا به کجا میخوایم برسیم؟چی رو میخوایم ثابت کنیم؟آخرش چی.....؟؟؟ |